دل نوشته های توریسکه

گفتارنیک-رفتارنیک-کردارنیک

دل نوشته های توریسکه

گفتارنیک-رفتارنیک-کردارنیک

گلایه ازخدا


گلایه برخدا

بازخدایا دریغ کرده ای

 شوره زارامیدم را!!

دوست دارم گریه هایم را،ولی

دریغ از قطره ی اشکی

مرادل خوش به چه آفریدی

به قسمت که ازمن بریدی

یا که مشتی خاطرات کودکی

کودکی راتوفهمیدی ولی

بغض هایم در جوانی را

آه ه ه ه ه ه ه ه ه...

ندانستی، نفهمیدی

بازخدایا دریغ کرده ای

 شوره زارامیدم را!!

بیعاری شده کارم تومی دانی ،ولی

خریت را ندادی وعده ای

نمی دانی

به من دادی توخوشبختی، ولی

سبب  را ندادی

یعنی خری

توگفتی خوش باش وبامن باش، ولی

نگفتی بایدخرشوی مثل علی، نقی

خداوندا دیگربس است عشق سگی

توبه کردم بده همان نان لمی

تا خوریمو شادشویم مثل سگی

که بازدعشق خودرامفتکی به نان لمی

                                                                                                                                                 توریسکه

 

برای خوشبخت بودن به هیچ چیزنیازی نیست جزنفهمیدن پس تامی توانی خرباش تاخوش باشیdr.shareati

 

درانتظارتون ثانیه هارو میکشم

درپناه ایزدپاک باشید

تنها واقعیت زندگی

بادرودبرهمراهان همیشگی

امروزمیخوام براتون ازیه واقعیت بگم که توزندگی هممون وجودداره ولی بسته به نوع نگرشمون به محیط وزندگی نظراتمون نسبت بهش متفاوته

ولی این تعدادنظرات دراصل وجودی واقعیت خللی ایجادنمی کنه واون مرگه

.

.

مرگ این تنها واقعیت زیبای زندگی

 نمیدونستم مرده بودم یااینکه خواب می دیدم شایدم توهپروت بودم ولی هرچی بودحس خوبی بود.

خودمومی دیدم که روزمین ولوشدم ونفسم به سختی درمیومد،راستش دروغ چرایه کمی ترسیده بودم ولی نه ازاون ترسایی که آدمواذیت میکنه،نه،تواون لحظه به مادرم فکرمیکردم اگه بیادتواتاق چه اتفاقی می افته بااین حال که منوزیادتوحالت ولوشده وبی حال دیده بود،تواین فکرامات خودم بودم که مادرموگشت زنان تواتاقا دیدم که به اتاقم رسیدومث همیشه گفت لنگ ظهره مگه امروزم دانشگاه نداری(آخه بعضی وقتا یادم میرفت دانشجوی ترم آخرم)شدی مث این زنای پا به ماه گذاشته،راستم میگفت زندگی هممونوپابه ماه کرده بودنه فقط منوهمه هم سن وسالامو،وقتی دیدپتورو که ازروم برداشت هیچ حرکتی نکردم حس ترسیدنشواحساس کردم نمیخواست به واقعیت پیش روفکرکنه،دوست داشت توحالت دلهره ای که داشت به خودش دروغ بگه ولی نمیدونست که کارازکارگذشته،یهوواقعیتی که توفکرش نهفته بودفریاد زدفریادزدن واقعیت همونورنگ ازروپریدنش همون،باخودم گفتم بیچاره مادرم،باصدای دلهره های مادرم پسرکوچیکه بابام اومدتواتاق ببینه چه خبره ،دلم واسه مادرم سوخت آخه مگه من چه خوبی درحقش کرده بودم که اینجوری خودشوباخته بود،بابام که ازهمه دیرتراومدتواتاق متوجه قضیه شدباهمون نیمه بی اعتنایی که ازخودش نشون میدادجسم نیمه سردمو باکمک پسرش توبغل گرفت که ببرنم بیرون اتاق منم پشت سرشون راه افتادم توماشین که گذاشتنم جایی واسه من نبودولی بازدویدم دنبالشون،نمیدونستم کجا میرن تااینکه جلودر بیمارستان وایسادورفت تو منم دنبالشون بودم.

مادرمودیدم که داشتن میبردنش واسه بستری کردن اصلا خودمویادم رفته بودواین اولین باری بودکه حس بدی بهم دست دادچون خودمو مقصرناراحتیش می دونستم با صدای دادوفریادتوبیمارستان رفتم توسالن ندونستم کی اینا روخبرکرده ،شایددوست داشتن شاهد یه تراژدی غمناک باشن،آقای سفیدپوش هی ازهمه جریانو پرس وجومی کردیکی میگفت شایدمصرف ترامادولش زیادشده یکی می گفت شایدسم ناجوری خورده وهمزمان بقیه کمک هاش مث دامپزشکاشروع کردن به لوله گذاری وبه قول خودشون شستشوکردن معده،تا این موقع کارشون نداشتم ولی ازاین به بعدهی دادمیزدم وبهشون ناسزا میگفتم که بابا ولش کنین خودتونواذیت نکنین بزارین دست کم یه نفرازرنج رها شه مگه توگوششون فرو میرفت تااینکه یکی ازاون اتفاقای نحس زندگی افتادوجسمم شروع به استفراغ کرد،حس بدزندگی دوباره بهم غلبه کردوداشت زجرم میداد،وقتی کارشون تموم شدبردنم تواتاق وبستریم کردن آخرین تلا شاموکردم که جسمموروتخت نجات بدم ولی نتونستم بعد ازمدت کوتاهی دیگه نفهمیدم چی شدوخودموتواتاق دیدم که مادرم میگفت نمیخوای پاشی لنگ ظهره اینقده مث زنای پا به ماه ولو نشو،مگه نمیری دانشگاه.

.

.

.

 

 

  ننگ برآنان که برای خوشاینداربابان و خودفروختگان به عربهای پست ،فرهنگ غنی این سرزمین ووجودپاک کودکان این مرزوبوم راموردتهاجم قراردادند وبه بهانه تهاجم فرهنگی سعی درویران کردن چهره مقدس نیاکان و سرشت پاکشان رادارند.

اما یادشان رفته که باطن نیک اندیش کودکان این خاک باهوش ترازآن است که باشنا وحذف نام ونشان همه افتخارات پیشینان  ازکتابها وجایگزینی آنهابادیگراسطوره های بیگانه ،خاطرات شیرینشان راازیادببرند.

چه بسیارشاهان وحاکمان دراین سرزمین بوده اندکه همه چیزرابه باددادندویادنحسشان هنوزدردلهای ایرانیان یا فراموش شده ویابانفرت عجین شده وبرعکس شاهان وحاکمانی بوده اندکه به اسطوره ومنجی تبدیل شده اندودردلهاجاودانه ودرونی گشته اندوباهیچ طوفانی ازبین نمی روند.

اسنادنشان میدهندکه هرمتجاوزی که به این سرزمین لشکرکشیده است به طمع ثروت این کشوربه هرترفندی دست زده اندتابه هفشان برسندحتی اگراین ترفندازراه دین بوده باشد.

 

نامه عمر بن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس و پاسخ آن

آنچه برای آگاهی همه در ذیل می آید متن ترجمه نامه عمر خلیفه دوم به یزدگرد سوم ساسانی و پاسخ یزدگرد به عمر می باشد. نسخه اصلی این نامه ها در موزه لندن نگهداری می شود. زمان نگاشته شدن این نامه ها مربوط می شود به پس از جنگ قادسیه و پیش از جنگ نهاوند که حدوداً چهار ماه به طول انجامید .

نامه عمر

از عمر بن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

یزدگرد، من آینده روشنی برای تو و ملت تو نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا بپذیری و با من بیعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهیان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است. من به تو راهی را پیشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.

شروع کن به پرستش خدای واحد، به یکتا پرستی، به عبادت خدای یکتا که همه چیزرا او آفریده. ما برای تو و برای تمام جهان پیام او را آورده ایم، او که خدای راستین است.

از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نیز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، به ما بپیوند الله اکبر را پرستش کن که خدای راستین است و خالق جهان.

الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاری بپذیر. به راه کفر آمیز خود پایان بده و اسلام بیاور و الله اکبر را منجی خود بدان.

با این کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسیان بدست آر. اگر بهترین انتخاب را می خواهی برای عجم ها ( لقبی که عربها به پارسیان می دادند بعمنی کودن و لال) انجام دهی با من بیعت کن.

الله اکبر

خلیفه مسلمین

عمربن الخطاب

 

پاسخ یزد گرد سوم

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمینهای پرشمار، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها، شاه پارسیان و نژادهای دیگر از جمله عربها، شاه فرمانروایی پارس، یزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خلیفه تازیان ( لقبی که پارسیان به عربها می دهند به معنی سگ شکاری)

به نام اهورا مزدا آفریننده زندگی و خرد

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدایت کنی، به راه خدای راستینت، الله اکبر، بدون اینکه هیچگونه آگاهی داشته باشی که ما که هستیم و چه را می پرستیم.

این بسیار شگفت انگیز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابانهای عربستان و انسانهای عقب مانده بیابان گرد است.

مردک، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم در حالیکه نمی دانی هزاران سال است که ایرانیان خداوند یکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ایران، سرزمین فرهنگ و هنر این رویه زندگی روزمره ماست.

زمانیکه ما داشتیم مهربانی و کردار نیک را در جهان می پروراندیم و پرچم پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک را در دستهایمان به اهتزاز درمی آوردیم تو و پدران تو داشتند سوسمار میخوردند و دخترانتان را زنده بگور می کردید .شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید ، شما فرزندان خدا را گردن می زنید، اسرای جنگی را می کشید، به زنها تجاوز می کنید، دختران خود را زنده به گور می کنید، به کاروانها شبیخون می زنید، دسته دسته مردم را می کشید، زنان مردم را میدزدید و اموال آنها را سرقت می کنید. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام این اعمال شیطانی را که شما انجام می دهید محکوم می کنیم. حال با اینهمه اعمال قبیح که انجام می دهید چگونه می خواهید به ما درس خداشناسی بدهید؟ تو بمن می گویی از پرستش آتش دست بردارم، ما ایرانیان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشید و گرمی آتش می بینیم. نور و گرمای خورشید و آتش ما را قادر می سازد که نور حقیقت را ببینیم و قلبهایمان برای نزدیکی به خالق و به همنوع گرم شود. این بما کمک می کند تا با همدیگر مهربانتر باشیم و این نور اهورایی را در اعماق قلبمان روشن می سازد.

خدای ما اهورا مزداست و این بسیار شگفت انگیز است که شما تازه او را کشف کرده اید و نام الله را بر روی آن گذارده اید. اما ما و شما در یک سطح و مرتبه نیستیم، ما به همنوع کمک می کنیم ، ما عشق را در میان آدمیان قسمت می کنیم، ما پندار نیک را در بین انسانها ترویج می کنیم، ما هزاران سال است که فرهنگ پیش رفته خود را با احترام به فرهنگ های دیگر بر روی زمین می گسترانیم ، در حالیکه شما به نام الله به سرزمینهای دیگر حمله می کنید، مردم را دسته دسته قتل عام می کنید، قحطی به ارمغان می آورید و ترس و تهی دستی به راه میاندازید، شما اعمال شیطانی را به نام الله انجام می دهید. چه کسی مسئول اینهمه فاجعه است؟

آیا الله به شما دستور داده قتل کنید، غارت کنید و ویران کنید؟

یا اینکه پیروان الله به نام او این کارها را انجام می دهند؟ و یا هردو؟

شما می خواهید عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشیر هایتان به مردم یاد بدهید. شما بیابان گردهای وحشی می خواهید به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهید. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داریم، تو بجز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنایت چه چیزی را به ارتش عربها یاد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان یاد داده ای که حالا اصرار داری به غیر مسلمانان نیز یاد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به دیگران هم بیاموزی؟

افسوس و ای افسوس ... که ارتش پارسیان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را این بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولی اینکار با زور شمشیر باید عربی نماز بخوانند چون گویا الله شما فقط عربی می فهمد. من پیشنهاد می کنم که تو و همدستانت به همان بیابانهایی که سابقا عادت داشتید در آن زندگی کنید برگردید. آنها را برگردان به همان جایی که عادت داشتید جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبیله ای ، به همان سوسمار خوردن ها و شیر شتر نوشیدنها.من تو را نهی نمی کنم از اینکه این دسته های دزد را ( ارتش تازیان) در سرزمین آباد ما رها کنی ، در شهر های متمدن ما و در میان ملت پاکیزه ما.

این چهار پایان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربایند، به زنهای ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنیزی به مکه بفرستند. نگذار این جنایات را به نام الله انجام دهند، به این کارهای جنایتکارانه پایان بده.آریایها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهای پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق ، آگاهی و حقیقت را خواهند کاشت بنابراین آنها تو و مردم تو را بخاطر این کارهای جنایتکارانه مجازات نخواهند کرد.من از تو می خواهم که با الله اکبرت در همان بیابانهای عربستان بمانی و به شهرهای آباد و متمدن ما نزدیک نشوی ، بخاطر عقاید ترسناکت و بخاطر خوی وحشی گریت.

منبع: ایران ما

.

.

.

 

درروزگارجهل شعورخودجرم است(دکترشریعتی)

  

مثل همیشه منتظرپیشنهاداتتون میمونم

دلهایتان روشن

به نورشعوراهورایی

 

مستی قبل ازخواب

به نام اهورامزدا

 

 

بادرود وسپاس به درگاه ایزدپاک که ازنهاد خوددرجسم اهورایی انسان دمیدواورابردیگرمخلوقاتش برتری بخشید،آنگاه که معشوقمان خواند تااوراستودیم وعقلمان دادتا به یادش باشیم وخوب وبدراازهم جداکنیم وارزانیمان داشت تابه اختیاروآزاد،سخنان عقلانی وواقعیش راازدیگرفرموده های دروغینش تشخیص دهیم چون که به فرموده خویش به عده ای برتری بخشیدوعده ای دیگررابرده وکنیز قرارداد پس به نام نامیش،درگفته هایش تفکرکنم وآنچه راکه مخالف عقل ومنطق وآزادیمان فرمان دادازخویش دورسازم وبهشت راستینش رابه بهشت دروغین وعده داده شده اش ترجیح دهم زیراکشیشان رندظاهرنمادراین دنیا به پیروی ازاوسراب های خودساخته رابه قیمتهای گزاف به بشربدون عقل ومنطق می فروشندتاخودبهای درنقدماندن رابپردازند.

امشب یادم افتادکه هنوزشرحی رو درمورد عنوان وبلاگم ونشانی که براش انتخاب کردم براتون ننوشتم ازبس که این توهم بدون مسکرمنوتوخودش غرق کرده دیگه جایی واسه خاطرجمعی باقی نمیذاره به هرحال ازهمتون عذرمیخوام.

توریسکه لغتیه  درزبان لکی(یکی ازگویش های غرب کشور) به معنی سوسوی نور یا همون نورکمی که ازیک منبع نورمثل آتیش بوجودمیادیکی دیگه ازلغاتی که به این معنی نزدیکه لغتیه به نام پریسک (پریسکه) که همون جرقه های آتیشه که ازآتیش به بیرون پرتاب میشه و به علت تلاشی که این دوهمراه به ظاهرناچیزبرای روشنایی وازبین بردن ظلمت ازخودشون نشون میدن بهشون علاقه  زیادی دارم وبرای همین اسم وبلاگ و نویسنده وبلاگو گذاشتم توریسکه به امید اینکه بتونم مثل اونا به هدفی که براش به دنیااومدن و میمیرن تلاش خودمو بکنم.راستی دل نوشته هایی روهم که براتون می نویسم باامضاتوریسکه اس .

اگه خواستین شعرلکی هم براتون تووبلاگم میزارم که خیلی هم شعرای زیباییه وازرفیقام به دستم میرسند.

.

.

.

 

سکوت

دل خسته ازنیای دوستی ،گریزان ازچپاول قهر

دلزده ازخرمن تردید، درمانده ازاین همه تزویر

جن زده ازهیبت تشویش

میروم تابیابم آنچه راکه نامند سکوت

گربپذیرد مرابه خلوت خداگونه اش

دل رابه مسلخ فنایش می سپارم

                                     توریسکه

.

.

.

به یادوطن پرست پرشور(فرخی یزدی)

این همان ایران که منزلگه کیکاووس بود

خوابگاه داریوش ومامن سیروس بود

جای زال ورستم وگودرزو طوس بود

نی چنین یامال جورانگلیس وروس بود

.

.

.

 

کفر

اگرآسمان را کفرگفتم خرده ای نیست، کمال آسمان ابری شدن نیست

اگرابر،بارانی کرده گونه خویش، خدامی گریدازبحراشرف خویش

چنان مست کرده گردون ازکرده خویش

 که مات گشته بشرازخالق خویش

شواهددال بربیدادی اوست، همه جبروهمه بیحالی اوست

دگربی خودشدن درراه ما نیست، چراچون که خدایی کارمانیست

فلک رافرق کردن کفرباشد، صلاح کاریزدان کفر باشد

                                                                    توریسکه

.

.

.

 

به یادحکیم طوس،اوکه درراه فراموش نشدن زبان وادبیات فارسی وایران دردوران خفقان وایران ستیزی سختی های زیادی رابه جان خریدویادگارهایش بااینکه دچارتحریف های زیادی شده اندبازهم اثرگذاری خودرابرادبیات ایران ازدست نداده وهمچنان دردلهای مردم ایران آرزوهای بربادرفته شان رایادآورمی شودتااصل ونژادپاک ویکتا پرستشان را هرگزازیادنبرندباشدکه به یاری آن هستی بخش بی همتاباردیگرایرانی بودن خودراباورکنیم.

راستی هرجاشعری رابه نقل ازفردوسی پاک شنیدید باپندارخودفردوسی بسنجیدوآنگاه بردرستی آن داوری کنیدزیراکه اوفردی بودبسیاروطن پرست واین راباسرودن شاهنامه وفداکردن عمرومالش ثابت کرده است پس دراشعارش هیچ کلمه عربی وجودنداردونیزبااحترام کامل وغرورایرانیان راستوده است نه بالفظی که دراشعارتحریف شده وجوددارد.

اشعار فردوسی درباره ی دین زردشت

چو یک چند گاهی بر آمد بر این

                              درختی پدید آمد اندر زمین

    از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ      

                          درختی کشن بیخ و بسیار شاخ

    همه برک او پند و بارش خرد

                         کسی کاو چنان برخوردکی مرد

     خجسته پئی نام او زرتشت         

                           که اهریمن بد کنش را بکشت

     بشاه جهان گفت پیغمبرم

                             ترا سوی یزدان همی رهبرم

  یکی مجمر  آتش آورد باز 

                            بگفت از بهشت آوردیم فراز 

     جهان آفرین گفت بپذیر این

                         نگه کن بدین آسمان و زمین

.

.

.

حالا خودتان منظورم ازتحریف روبهترمیفهمین

بسی رنج بردم در این سال سی

عَجَم زنده کردم بدین پارسی

در نسخه‌های کهن تر شاهنامه این بیت چنین آمده‌است:

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

 

 

 

لطفاجهت ارتباط بیشترآدرس ایمیل ووب خودتون روبرام 

 بزارین منتظرکامنت ها وپیشنهاداتتان می مونم

 

درپناه ایزدپاک با آزادگی زندگی کنید

 

افتتاحیه

 

توضیحات مختصری در باب این وبلاگ

                                                                                                                            

 

هدف از دل نوشتنه ،ازتمام چیزایی که باعث رنجش روحم میشه ومنوآزارمیده ، تخلیه همه ناگفته های دنیای پررنج ومشقت ذهنم .  ازاینکه مطیع تعصبات کورکورانه شدم احساس شرمندگی می کنم که برام غیرقابل باوره   وتنها امیدم برای زندگی دیدن روزی است هرچنددورکه این سرزمین باردیگراستقلال وآزادی فرهنگی،اجتماعی و سیاسی خودش روبه دست بیاره وهرکاری هم که ازم بربیاد برای رسیدن به اون روزانجام میدم وقسم میخورم که تلاشمو میکنم تابه اصل وجودی خودم که یک ایرانی ازنسل آریایی است برسم ودراین راه ازاصلاح دین ،پوشش وحتی تفکرات ویروس گرفته وبه تاراج رفته ام دریغ نخواهم کرد حتی شیوه نگارشم.

 

زیباترین حرف رابزن،شکنجه پنهان درونت راآشکار کن وهراس مدارازآنکه بگویندترانه بیهوده می خواند،بگذارآفتاب نیزبرنیایداگربرماش منتی است،چراکه عشق خودفرداست،خودهمیشه است...

 

 همه چیزرامیتوانندازانسان بگیرندبه جزاندیشیدن را، پس می اندیشم

 

 

.

.

.

 

به ناگاه زاده شدم  ...

اندوهناک !!

نه به اختیار خود ، که به اختیار دیگران ...

سازی به دستم دادند تا احساساتم را

از تخلخل نیم پرده هایش تناول کنند

و زندانی که در آن به بند کشیده شوم

تا از ابتدا خیال آزادیم به سر نباشد !!

نه به اختیار خود ...

همه جای را تیره کردند

که چشمهایم را کور بپندارم

و دیدن را در من سوالی نماند ...

چون نو عروسی بر حلقه دار آویخته ،

از آن جایی که بودنم را به از نبودن می دانستم

رفتم که یوغ این گونه بودن را

از گرده برداشته باشم ،

اما نه رفتنم بوی نبودن می داد و نه ماندنم مجال بودن !!

که خیالی بود هر آنچه بودنش را ...

در سر پرورانیده بودم ،

خیالی ؟!!

نه به اختیار خود ،

که به اختیار دیگران ...

 .

.

 

 

دل نوشته ای ازمن (توریسکه)

تابوت سکوت

دل خسته ازهجوم اندیشه هایم،فریادبرآوردم

که ای تخیل نابه هنجارپرازتشویش،وی کهنه شراب ویرانگرعقل

ای سکوت وهم انگیز،تراخواهم شکست

تراای خفته درذهن

همچوتیشه فرهاددرکوه

قلم دردست برآسمان فریادخواهم کرد

تاباران عشق برتابوت سکوت

روح خسته ام راآرام کند

شاید....

                  

.

.

.


 

(هرگز نخواب کوروش)

 دارا جـــهان نـدارد ، ســـارا  زبــــان  ندارد

بابا ســـــتاره ای در هفــــت آســـــمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فرو بسـت

حتـــی دل دمـــــــاوند آتــــشــــفـشـــان ندارد

دیو ســـیاه در بنــد دیگر رهیـــد و بـگریخت

رســـتم در این هیـــاهــو گــرز گــران ندارد

روز وداع خـــورشیــــد،زایــنده رود خشکید

زیرا دل ســـپاهـــان نقـــــش جـــهـــان ندارد

         بر نــــام پـــارس دریـــا نـــامی دگر نـــهادند

گـــویی که آرش مـــا تـــیر و کـــمــان ندارد

دریـــای مـــازنی هــــا برکـــام دیـــگران شد

نــــادر ز خـــاک برخــیزمیــهن جـوان ندارد

دارا کـــجـــای کــاری، دزدان ســــرزمــینت

بـــر بـــیســتون نویــســـند، دارا جـهان ندارد

آیـــیــم به دادخـــواهــی فریــادمــان بلند است

امـــا چه ســــود که ایـنجا ، انوشیروان ندارد

ســرخ و سپیـــد وسبــز است این بیرق کمانی

امـــا صــد آه و افســوس ، شــیر ژیـان ندارد

کـــوآن حکیــــم تـــوســی،شـهنـامه ای سراید

شـــــایـد که شــــاعر مــا دیــگر بیـــان ندارد

هــــرگز نخـــواب کـوروش،ای مهر آریــایی

بـــی نـــام تو وطـــن نیــــز نام و نشان ندارد

.

.


 

پشت دریاها

پشت دریاهای سهراب شهریه

شهری عجیب

که مردمش بااون حس غریب

چینه هاشون مثل شعله اس،مثل خواب لطیف

حتی خاکشم باهات حرف میزنه

میگه ازموسیقی وشعرسپید

پشت دریاهای سهراب شهریه

که شاعراش فانوس راه وبچه هاش آخرمعرفتن

پشت دریاهای سهراب شهریه

که خورشیدش واسه بچه هاسوسومیزنه

پس بیاین قایق وبرداریم بریم

پربزنیم ،کوچ کنیم ازاین شهرغریب

پشت دریاهای سهراب شهریه

بیاین بریم....

                                  (توریسکه)

.

.

.

 

پادشاهی درویشی راگفت جمله ای گو که درلحظات غم مراشادودرلحظات شادی غمگینم کند،درویش گفت:این نیزبگذرد

 .

 .


 

نیمه شب مست می گذشتم ازدرویرانه ای

تاکه چشمم خیره شداندرچراغ خانه ای

نرم نرمک پیش رفتم تاکنار پنجره

تاکه دیدم صحنه دیوانه ای

پدرک پیرومریض افتاده اندرگوشه ای

مادرک برگردشمع همچوپروانه ای

پسرک ازسوز سرما میزنددندان به لب

دخترک مشغول عیش خویش بابیگانه ای

ازآن پس سوگندخوردم بعدازاین

نگذرم مست ازهرویرانه ای

تانبینم دختری عصمت فروشد بهرنان خانه ای

                                          (کارو)

 .

.

 

کوروش ما را ببخش

 

کورش ، تاریخ را درنوردیدم  وبرای پوزش به بارگاهت آمدم ، به بارگاهت آمدم تا بگویم ما را ببخش که ما حتی شایسته ی شنیدن نام تو نیستیم ، به بارگاهت آمدم تا بگویم ببخش آنانی را که برای چند روز بیشتر زنده ماندن قلم بر دست می گیرند و از تو و بزرگواریت ، نا جوانمردانه بد می نویسند . گر چه می دانم تو بزرگ تر از آنی که آنها را نبخشی ، چگونه کسی که دشمن خود را بخشید و به او جا و مقام داد ،  فرزند نافرمان خود را نمی بخشد ؟ کورش من برای پوزش به بارگاهت آمدم ، چه می توان گفت کورش ؟ من تاریخ را در نوردیدم و امید بخشش دارم . امیدم این است که به داریوش بزرگ هم بگویی که از اهورامزدا باز هم بخواهد که این سرزمین اهورایی را از دشمن و دروغ و خشکسالی دور نگهدارد . کورش ، این نا سپاسی را بر ما ببخش که ما به درازای تازیخ زمان می خواهیم تا به بزرگی اندیشه ات پی ببریم و بدانیم چه بزرگ مردی در ایران می زیسته و چگونه با ملت خویش رفتار می کرده است .

 

 

 

کلام آخر :

منتظرکامنت ها وپیشنهادادتان هستم

 

 

 

" در پناه یزدان باشیم - تا دیر زمان به شادی زیست نمائیم "