دل نوشته های توریسکه

گفتارنیک-رفتارنیک-کردارنیک

دل نوشته های توریسکه

گفتارنیک-رفتارنیک-کردارنیک

افتتاحیه

 

توضیحات مختصری در باب این وبلاگ

                                                                                                                            

 

هدف از دل نوشتنه ،ازتمام چیزایی که باعث رنجش روحم میشه ومنوآزارمیده ، تخلیه همه ناگفته های دنیای پررنج ومشقت ذهنم .  ازاینکه مطیع تعصبات کورکورانه شدم احساس شرمندگی می کنم که برام غیرقابل باوره   وتنها امیدم برای زندگی دیدن روزی است هرچنددورکه این سرزمین باردیگراستقلال وآزادی فرهنگی،اجتماعی و سیاسی خودش روبه دست بیاره وهرکاری هم که ازم بربیاد برای رسیدن به اون روزانجام میدم وقسم میخورم که تلاشمو میکنم تابه اصل وجودی خودم که یک ایرانی ازنسل آریایی است برسم ودراین راه ازاصلاح دین ،پوشش وحتی تفکرات ویروس گرفته وبه تاراج رفته ام دریغ نخواهم کرد حتی شیوه نگارشم.

 

زیباترین حرف رابزن،شکنجه پنهان درونت راآشکار کن وهراس مدارازآنکه بگویندترانه بیهوده می خواند،بگذارآفتاب نیزبرنیایداگربرماش منتی است،چراکه عشق خودفرداست،خودهمیشه است...

 

 همه چیزرامیتوانندازانسان بگیرندبه جزاندیشیدن را، پس می اندیشم

 

 

.

.

.

 

به ناگاه زاده شدم  ...

اندوهناک !!

نه به اختیار خود ، که به اختیار دیگران ...

سازی به دستم دادند تا احساساتم را

از تخلخل نیم پرده هایش تناول کنند

و زندانی که در آن به بند کشیده شوم

تا از ابتدا خیال آزادیم به سر نباشد !!

نه به اختیار خود ...

همه جای را تیره کردند

که چشمهایم را کور بپندارم

و دیدن را در من سوالی نماند ...

چون نو عروسی بر حلقه دار آویخته ،

از آن جایی که بودنم را به از نبودن می دانستم

رفتم که یوغ این گونه بودن را

از گرده برداشته باشم ،

اما نه رفتنم بوی نبودن می داد و نه ماندنم مجال بودن !!

که خیالی بود هر آنچه بودنش را ...

در سر پرورانیده بودم ،

خیالی ؟!!

نه به اختیار خود ،

که به اختیار دیگران ...

 .

.

 

 

دل نوشته ای ازمن (توریسکه)

تابوت سکوت

دل خسته ازهجوم اندیشه هایم،فریادبرآوردم

که ای تخیل نابه هنجارپرازتشویش،وی کهنه شراب ویرانگرعقل

ای سکوت وهم انگیز،تراخواهم شکست

تراای خفته درذهن

همچوتیشه فرهاددرکوه

قلم دردست برآسمان فریادخواهم کرد

تاباران عشق برتابوت سکوت

روح خسته ام راآرام کند

شاید....

                  

.

.

.


 

(هرگز نخواب کوروش)

 دارا جـــهان نـدارد ، ســـارا  زبــــان  ندارد

بابا ســـــتاره ای در هفــــت آســـــمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فرو بسـت

حتـــی دل دمـــــــاوند آتــــشــــفـشـــان ندارد

دیو ســـیاه در بنــد دیگر رهیـــد و بـگریخت

رســـتم در این هیـــاهــو گــرز گــران ندارد

روز وداع خـــورشیــــد،زایــنده رود خشکید

زیرا دل ســـپاهـــان نقـــــش جـــهـــان ندارد

         بر نــــام پـــارس دریـــا نـــامی دگر نـــهادند

گـــویی که آرش مـــا تـــیر و کـــمــان ندارد

دریـــای مـــازنی هــــا برکـــام دیـــگران شد

نــــادر ز خـــاک برخــیزمیــهن جـوان ندارد

دارا کـــجـــای کــاری، دزدان ســــرزمــینت

بـــر بـــیســتون نویــســـند، دارا جـهان ندارد

آیـــیــم به دادخـــواهــی فریــادمــان بلند است

امـــا چه ســــود که ایـنجا ، انوشیروان ندارد

ســرخ و سپیـــد وسبــز است این بیرق کمانی

امـــا صــد آه و افســوس ، شــیر ژیـان ندارد

کـــوآن حکیــــم تـــوســی،شـهنـامه ای سراید

شـــــایـد که شــــاعر مــا دیــگر بیـــان ندارد

هــــرگز نخـــواب کـوروش،ای مهر آریــایی

بـــی نـــام تو وطـــن نیــــز نام و نشان ندارد

.

.


 

پشت دریاها

پشت دریاهای سهراب شهریه

شهری عجیب

که مردمش بااون حس غریب

چینه هاشون مثل شعله اس،مثل خواب لطیف

حتی خاکشم باهات حرف میزنه

میگه ازموسیقی وشعرسپید

پشت دریاهای سهراب شهریه

که شاعراش فانوس راه وبچه هاش آخرمعرفتن

پشت دریاهای سهراب شهریه

که خورشیدش واسه بچه هاسوسومیزنه

پس بیاین قایق وبرداریم بریم

پربزنیم ،کوچ کنیم ازاین شهرغریب

پشت دریاهای سهراب شهریه

بیاین بریم....

                                  (توریسکه)

.

.

.

 

پادشاهی درویشی راگفت جمله ای گو که درلحظات غم مراشادودرلحظات شادی غمگینم کند،درویش گفت:این نیزبگذرد

 .

 .


 

نیمه شب مست می گذشتم ازدرویرانه ای

تاکه چشمم خیره شداندرچراغ خانه ای

نرم نرمک پیش رفتم تاکنار پنجره

تاکه دیدم صحنه دیوانه ای

پدرک پیرومریض افتاده اندرگوشه ای

مادرک برگردشمع همچوپروانه ای

پسرک ازسوز سرما میزنددندان به لب

دخترک مشغول عیش خویش بابیگانه ای

ازآن پس سوگندخوردم بعدازاین

نگذرم مست ازهرویرانه ای

تانبینم دختری عصمت فروشد بهرنان خانه ای

                                          (کارو)

 .

.

 

کوروش ما را ببخش

 

کورش ، تاریخ را درنوردیدم  وبرای پوزش به بارگاهت آمدم ، به بارگاهت آمدم تا بگویم ما را ببخش که ما حتی شایسته ی شنیدن نام تو نیستیم ، به بارگاهت آمدم تا بگویم ببخش آنانی را که برای چند روز بیشتر زنده ماندن قلم بر دست می گیرند و از تو و بزرگواریت ، نا جوانمردانه بد می نویسند . گر چه می دانم تو بزرگ تر از آنی که آنها را نبخشی ، چگونه کسی که دشمن خود را بخشید و به او جا و مقام داد ،  فرزند نافرمان خود را نمی بخشد ؟ کورش من برای پوزش به بارگاهت آمدم ، چه می توان گفت کورش ؟ من تاریخ را در نوردیدم و امید بخشش دارم . امیدم این است که به داریوش بزرگ هم بگویی که از اهورامزدا باز هم بخواهد که این سرزمین اهورایی را از دشمن و دروغ و خشکسالی دور نگهدارد . کورش ، این نا سپاسی را بر ما ببخش که ما به درازای تازیخ زمان می خواهیم تا به بزرگی اندیشه ات پی ببریم و بدانیم چه بزرگ مردی در ایران می زیسته و چگونه با ملت خویش رفتار می کرده است .

 

 

 

کلام آخر :

منتظرکامنت ها وپیشنهادادتان هستم

 

 

 

" در پناه یزدان باشیم - تا دیر زمان به شادی زیست نمائیم "